باران می بارید
هوا سرد بود
وباز هم سیلی باد را روی صورتم حس می کردم
همه چیز شبیه ان روز بود
اما چیزی با غیرت ان روز مغایرت داشت
این بار نه از احساس خبری بود و نه
از ذوقی که انتظارش را داشتم
اری دیگر تمام شد
همیشه پیش از انکه فکر کنی اتفاق می افتد
با دست های خیس
زغال خیس را از زمین برداشتم
و بر روی تخته سنگ خیس
با نگاهی خیس نوشتم
یادم تورا فراموش...
نظرات شما عزیزان:
|